آروینآروین، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه سن داره

آروین فرشته مهربانی

نوروز 93

بهاری پسرم نوروزی دیگر آمد و تو در شوق بیکران رسیدن بهار به واسطه توضیحات خوب خاله خاطره در پیش دبستانی پسرم تمام جزئیات عید رو می دونست و من و بابایی گوش به فرمان پسر در خرید انواع ماهی درست کردن هفت سین خرید گل و تهیه لباس نو امسال بابایی برای پسرم لباس عیدش رو از ترکیه آورده بود و پسر حسابی شیک بود. شب سال تحویل رفتیم خونه باباجان قوزول دایی سپهر هم امسال با خاله نوشین عزیز بودن و یه نینی تو دل خاله. که آروین جون حسابی دوستشون داره بعد از سال تحویل هم رفتیم خونه باباجان کریم. روزهای بعدی عید هم به گردش و عید دیدنی البته مامان همیشه مشغول هم درگیر کارهای پایانامه، که امیدوارم زودتر تموم بشه و من بتونم بیشتر پیش پسر و همسرم باشم. همین...
21 ارديبهشت 1393

پسر دو ساله مامان

پسرم وقتی دو سالش شد چند تا تحول تو زندگی براش پیش اومد اولا کار بابایی به شهرکرد منتقل شد و دوم مامانی رفت سر کار. پسر خوبماز اینکه تو رو میگذاشتم و می رفتم سرکار خودم خیلی دلم  می گرفت ظهر حتما می یومدم پیشت و بعد نهار دوباره می رفتم ولی خیالم راحت بود که تو پیش مادر و باباجان کریم مهربون خوشحالی از هر دوشون خیلی ممنونم که این تغییر رو برای تو و من کم استرس کردن . تو هم که عاشق مادر و باباجان بودی صبحها می پیچیدمت لای پتو و میبردمت تو ماشین دیگه دم در خونشون توبیدار می شدی و می گفتی مامان تو هم نرو میگفتم نمیشه . میگفتی خب زود بیا ..... یه بوس میدادی و من میرفتم و تمام مدت توفکر تو بودم که چیکار میکنی. فدات بشم خیلی دوستت دارم ...
15 اسفند 1392

کلمات جالب

آروین از یک سالگی تقریبا خیلی از کلمات رو می گفت ولی نیاز به مترجم داشت چون غیر از من و باباش کسی نمی فهمید اون چی میگه حالا یه چند تا از کلماتشو می نویسم آشپزخونه: آگون آگونه             هلیکوپتر: هپوته پوته         آتش نشانی: اددایی و علاقه خاصی به لغت داغون داشت که مرتب می گفت قاقون عمو پویا رو هم خیلی دوست داشت و بعد از مامان بابا لغت پووا رو یاد گرفت من قربون شیرین زبونی هات برم
26 بهمن 1392

راه رفتن آروین

آروین خان ما یک ماهی بود که می ایستاد ولی پسرم چون خیلی با احتیاط بود راه نمی رفت من هم یک روز مدل آموزش دوچرخه سواری پشت لباسشو گرفتم که راه بره و وسط راه رهاش کردم و خودش ادامه داد و دیگه ننشست من و مادر بزرگش از خوشحالی جیغ میکشیدیم آروین هم که ترسیده بود زد زیر گریه و ما تازه فهمیدیم بچه بیچاره وحشت کرده. عصر که بابایی از سر کار اومد پسرم خودش رفت استقبال بابا و  قیافه بابا سروش تو اون لحظه واقعا دیدنی بود.
26 بهمن 1392

تولد یک سالگی

پسر عزیزم تولدت مبارک پسرم برای تولدش اصلا پیش مهمونها نیومد و فقط سر کابینت های آشپزخونه مادر مشغول بازی با قابلمه ها بود من هم عکسی که بشه تو وبلاگش بگذارم از تولد ندارم ولی فردای تولدش رفتیم شمال    من هم عکس مسافرتشو میگذارم ...
26 بهمن 1392

اولین دندون

پسر کوچولوی ما بعد از یک هفته تب و مریضی یه دندون در آورد البته فقط با دست احساس می شد من از خوشحالی زنگ زدم  به باباسروش و اونهم فوری خودشو رسوند خونه که دندون پسر رو ببینه
26 بهمن 1392